سـطرهای صاف و ساده



بعضی ها دلیل سوار شدن خود را نمی‌دانند، بعضی ها از اول تا آخر سفر زندگی یک هندزفری به گوش دارند و بعضی ها از اول تا آخر می خوابند.
بعضی ها پول خریدن بلیت زندگی ندارند و بعضی ها، خودشان را در بین صندلی زنده ها کی جا کرده اند ولی بعضی ها، برای سگ شان هم جا خریده اند.
بعضی ها نمی‌دانند که در کدام ایستگاه باید پیاده شوند و بعضی ها دودستی به صندلی زندگی چسبیده اند و اصلا پیاده نمی شوند ولی بعضی ها، برای رسیدن به ایستگاه خدا لحظه شماری می کنند و مدام به پنجره های اتاق خیره می شوند.
بعضی ها چمدان های بزرگی دارند که به زور در کوپه ی زندگی شان جا می شود. این چمدان ها تا دلتان بخواهد خرت و پرت دارد: اسم و رسم بازار، شرکت، ماشین، ویلای شمال، هزار دست لباس، زن و بچه. البته صاحب بیچاره ی این چمدان ها دست آخر مجبور می شود که آنها را در قطار زندگی جا بگذارد و اشک ریزان از آن پیاده شود.
بعضی هاهم چمدان کوچکی دارند که پر است از بزرگی و سادگی و لبخند و ایمان. چمدان کوچک این آدم ها در جیب شلوارشان هم جا می شود و همواره همراه شان است.
بعضی ها پشت دیوار کوپه ها کمین کرده اند تا سر فرصت، دسته ی قرمز توقف اضطراری را پایین بکشند و قطار زندگی مردم را خاموش کنند، بعضی ها ریل گذاری قطار را به ته دره هدایت می کنند ولی بعضی ها، سوخت موتور این قطار را از جان شان تأمین می کنند.

 

پانوشت: تقلیدی از بی بال پریدن» زنده یاد قیصر امین پور.


سلام

خلاصه‌اش این است که من تا الان به هیچ‌کس نامه ننوشته‌ام و از این حرف‌ها. پس عجیب نیست که بخواهم چرت‌وپرت بگویم. ها؟ بله. حتّی جالب است که تو، یعنی مخاطب نامه‌ام را هم نمی‌شناسم! نه تو را دیده‌ام و نه می‌دانم که اهل کجایی‌. شاید خنده‌ات بگیرد و بگویی: عجب ابلهی!» خب، حق می‌دهم. 

از این گذشته، امیدوارم به‌مرور پیشرفت کنم تا بتوانم نامه‌های زیباتری برایت بنویسم. آخر، آدم تا تمرین نکند که چیزی یاد نمی‌گیرد؛ مگر نه؟ آنقدر می‌نویسم تا کاغذ تمام کنم. آن وقت از راه دور برایت شعر می‌خوانم. شاید هم آواز. 

گفتم که تو‌ را نمی‌شناسم و اگر احیاناً نامه‌ام به دستت رسید، بدان که قصد و غرضی در کار نبوده. من این نامه را به نامه‌رسان خیالم خواهم سپرد و با سلام و صلوات راهی‌اش خواهم کرد تا هرکجا دلی دید، به او هدیه دهد. اگر نامه‌رسان هم نبود، اشکالی ندارد. حرف، اگر حرف باشد، محتاج فرستنده نیست. خودش می‌رود و گیرنده‌اش را پیدا می‌کند.

دوست ناشناس من! می‌بینم که برخلاف چند لحظه پیش، نامه‌ام را با لذّت می‌خوانی. امیدوارم حالت خوب باشد. من فقط کمی خسته‌ام. شاید هم خیلی بیشتر. نه اینکه شکست عشقی خورده باشم یا عزیزی را از دست داده باشم یا خانه و املاکم را از من گرفته باشند یا کسی مرا رنجانده باشد یا پشت سرم بدگویی کرده باشند یا هزار یا» و امّا» و اگر» دیگر. فقط خستگی. از آن خستگی‌ها که همه دارند و ندارند. از آن ملال‌ها که وقتی آدم دچارشان می‌شود، دست و دلش به هیچ کاری نمی‌رود. نمی داند چه کند، به کدام سو برود، چه گِلی بر سر بگیرد. از آن افسردگی‌ها که شیره‌ی جان آدم ‌را بی‌سروصدا می‌مکند. نوعی بی‌هدفی، پوچی، معلّق بودن، سر بر خاک و پا در هوا داشتن، از این و آن بریدن، از خود رفتن. یک جور علامت سؤال بزرگ که تمام قاب چشمت را بگیرد و هرلحظه، جز او نبینی.

دوست خوش‌قلبم، می‌دانی چه می‌گویم؟ آه! بدترین درد آن است که یک آدمِ تنها، با کسی درددل کند امّا نتواند مقصود خود را برساند. دردناک‌ترین لحظه، زمانی است که نویسنده احساس کند که یک جای کار می‌لنگد و هم‌زمان، کلمات هم او‌ را تنها گذاشته‌اند. پس به من بگو که توانستم مقصودم را به‌روشنی بیان کنم؟ اگر آری، آن‌وقت تو برایم بنویس و بگو که با این رنج‌ها چگونه کنار آمدی؟ بر این اندوه کُشنده، چگونه پیروز شدی؟

امّا دلم شور می‌زند. می‌ترسم که سرمست و بی‌مهابا، قهقهه سر بدهی و ریشخندم کنی! بگویی که این چرندیات چیست که به هم بافته‌ای؟ و بعد، مرا بی‌همه‌چیز خطاب کنی! و آن‌گاه، فریاد برآوری که اینها همه سزاوار توست. سزای تو و اعمال توست. و سپس، یکایک اعمال شنیعم را بشمری و به رُخم بکشی و مرا مجازات کنی. آن وقت، من از تو، دوست نازنینم، خواهم پرسید که تو این‌ها را از کجا می‌دانی؟ مگر تو ناشناخته نبودی؟


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آشنايي با جديد ترين مطالب روز دنيا معلما پایگاه اطلاع‌رسانی طلاب مدرسه علمیه بروجن دانلود کتاب پی دی اف انجمن معلمان ادبیات فارسی خراسان رضوی منزل مرتب nishaki "روز خوان" مجله درسي sabacook